از ، گردباد در مربع شکسته ،

قسمتی از رمان ( گردباد در مربع شکسته ) : 

 

 درست است كه مي‌خواهم دنيا را به چيزي حساب نكنم اما ياد پرستوها و پرواز قيقاجي سياه و سفيدشان كه مي‌افتم  دلم مي‌گيرد و مي‌خواهم هاي‌هاي بزنم زير گريه. اما بين اين همه آدم كه نمي‌شود. راستش قورت دادن بغض تلخ خيلي سخت است . نمي دانم اين به شرم مي‌ارزد يا نه .:

كلبه بدطوري خالي بود. هيچكدام از بچه‌ها نيامده بود. و غريبي با بويي مثل بوي ماندگي از در و ديوارش مي باريد . لباس عوض كردم رفتم خيابان جردن قدم بزنم. هواي غروب تازه ريخته شده بود روي شهر و چراغ‌هاي رنگارنگ مغازه ها با زيبايي تمام مي‌درخشيد. دختران زيبا به پسران شيك پوش با حركات وقيح پيام مي‌فرستادند. پيرمردي تكيه داده بود به ديوار سنگي و سفيد  ساختماني بلند و نگاهشان مي‌كرد . آب دهانش مثل بزاق دهان يك سگ، از اطراف لب هايش چكه مي‌كرد. به او كه رسيدم گفت:

- عليلم و ذليل. در ره خدا كمك كنيد ...

گفت و يادش آمد كه بايد با كف دست، چيز سفتي  را در لاي دو پايش به پايين فشار بدهد. دستم را روي شانه‌اش گذاشتم و از او پرسيدم حوصله دارد كمي‌با هم حرف بزنيم. گفتم دلم گرفته است و كمي‌همزباني مي‌خواهم. در حالي كه بهت‌زده بود قبول كرد. نيمكتي در نزديكي بود. او را تا روي آن كشيدم و نشستيم. فرصت ندادم حرف بزند. بي‌مقدمه شروع كردم :

در روزگار نه چندان دور، در دوران خان خاني، هرگاه خان تصميم مي‌گرفته است به سفر برود سوار اسبش شده راه مي‌افتاده است. يكي از نوكرها بايد با پاي پياده همراه او مي‌رفت تا در مقصد لگام اسب را گرفته و به خان كمك مي‌كرد تا پياده شود.

پاليرخان اندام درشتي دارد . چشم‌هاي غضب‌آلود ، شانه‌هاي پهن و سبيل پرپشتي كه سياه‌سياه ديده مي شود . از خانه بيرون مي‌آيد. لباس گرم و مرتبي پوشيده است. سگ‌هايي كه تا چند لحظه پيش عوعو مي‌كردند خاموش شده دم خود را لاي دو پاي عقب گرفته با صدايي خفه مانند زاري دور مي شوند . اسب سياه را زين كرده‌اند آماده است. گردني افراشته دارد با يال و دم بلند و تزيين داده شده . باد سردي مي‌وزد و آسمان را ابري خاكستري يكدست پوشانده است. خان نگاهي به آسمان  كرده هوومي ‌گفته به طرف اسب پيش مي‌رود و پاي در ركاب مي‌گذارد. نوكران از هر سو شتافته كمكش مي‌كنند . و او چند لحظه ديگر ، شق و رق روي اسب نشسته است.

حالا كه كار دست پيرمرد تمام  شده آن را از ميان پاهايش بيرون كشيده در كنار خود به طرف پايين رها كرده  است و گوش طرف چپش را نزديك دهانم گرفته با دقت بيشتري گوش مي‌دهد.

پاليرخان اسب را نهيبي مي‌زند. حيوان سينه‌اش را جلو داده با آرامي زيبايي راه مي‌افتد. توپقان با پاي برهنه در كنار اسب و پاليرخان. راه دور خواهد بود و از ميان دشت و كوه‌ و رودها و دره‌هاي سنگلاخ خواهد گذشت. توپقان لباسي كهنه و اندكي دارد. از همين حالا باد سرد در سينه‌ و پره‌هاي خالي بيني‌اش مي‌گردد. رفته رفته بر شدت سرما افزوده مي‌شود و بارش آرام دانه‌هاي درشت برف شروع مي‌شود.

دخ‌تري جوان و زيبا به ما نزديك مي‌شود و بوي عطردل‌انگيزي را در اطرافمان پخش مي‌كند. با چشم‌هاي آبي نگاهي به من انداخته و بعد پيرمرد را خطاب قرار داده مي‌گويد :

- هاي تومپال ! تو چيزي نمي‌خواهي؟

پيرمرد گويا از پيش‌تر منتظرش بوده كه مشت خود را طرف او دراز كرده، چند اسكناس مچاله را كف دستش مي‌ريزد. دختر پول‌ها را در كيف دستي‌اش ريخته و از آن بطريي خوشرنگي را درآورده به پيرمرد مي‌دهد و مي‌گويد:

- و چيز ديگر؟

پيرمرد بطري را در كنارش قرار مي دهد و سرش را به علامت تاييد طرف پايين تكان مي‌دهد و يك اسكناس مچاله ديگر به طرف او دراز مي‌كند. دخ‌تر آن را با دست پس مي‌زند و مي‌گويد:

- نه. اين دفعه ميهمان هم داري پول نمي‌گيرم.

 

سپس با دست چپش از لبه دامنش گرفته آن را به آرامي‌بالا مي‌كشد. دو ران سفيدش چند لحظه ديده مي‌شود و بعد دامنش روي آنها رها مي كند .

با صداي ريز خنده‌اش دور مي‌شود و پيرمرد با نگاه خيره و حريص او را تعقيب مي‌كند. و وقتي در ميان جمعيت گم مي‌شود با پشت دست ، آب دهانش را از اطراف لب‌هاي خود پاك مي‌كند.

سبيل پرپشت پاليرخان يخ زده است. رد پاهاي توپقان روي برف كج و نامرتب باقي مي‌ماند. صداي ‌ترسناك گرگي به گوش مي‌رسد  كه در بالاي تپه نزديكي ديده مي‌شود. باد سرد همچنان صورت سفيد پاليرخان را مي‌كوبد و او مي‌فهمد بايد توپقان سردش شده باشد. از او مي‌پرسد. توپقان با صداي لرزان مي‌گويد:

- قربانت بروم. پاهايم كمي‌سرد شده‌اند.

خان مي‌گويد:

- هي توپقان، به شهر كه برسيم كلاهي تازه خواهم خريد و اين كلاهي را كه دارم به تو خواهم داد. بگو ببينم حالا سرت گرم شد؟

توپقان مي‌گويد بعله و به سرعت گام هايش اضافه مي‌كند.

ساعتي ديگر راه مي‌روند. سرعت راه رفتن توپقان باز هم كندتر شده است. پاليرخان از توپقان مي‌پرسد آيا سردش است؟ و توپقان جواب مي‌دهد:

- قربانت بروم. پاهايم كمي‌سرد شده‌اند.

پاليرخان مي‌گويد:

- هي توپقان، به شهر كه برسيم پالتويي تازه خواهم خريد و اين يكي را كه دارم به تو خواهم داد. حالا بگو ببينم بدنت گرم شد؟

توپقان مي‌گويد بعله و به سرعت گام هايش اضافه مي‌كند. ساعتي ديگر راه مي‌روند.

حالا ديگر برف است با بوران. آنها از دشتي سفيد مي‌گذرند و گرگي از نزديكي آنها مي‌گذرد گاه گاه زوزه بلندي مي‌كشد يا مي‌ايستد و پوزه‌اش را به آسمان گرفته گويي با آن نجوا مي كند . پاليرخان لرزي نرم در بدنش احساس مي‌كند. توپقان اما تلوتلو مي‌رود. بعضي وقت ها همه چيز جلوي چشمش تار مي‌شود چند لحظه و سپس روشن .

پيرمرد از كيسه همراهش بطري خوشرنگ را بيرون مي‌آورد. از من مي‌پرسد مي‌خورم يا نه. با پشت دست اشاره مي‌كنم نه. با دست لرزان درب آن را باز كرده  لب آن را بين دو لب خود قرار داده حريصانه تا نصف بطري ، محتواي سرخ آن را در حلقش مي‌ريزد.

پاليرخان از توپقان مي‌پرسد آيا سردش است؟ و توپقان با صداي ضعيفي جواب مي‌دهد:

- قربانت بروم. پاهايم خيلي  سرد شده‌اند.

پاليرخان مي‌گويد:

- هي توپقان، به شهر كه برسيم شال‌گردني  تازه خواهم خريد و اين يكي را كه دارم به تو خواهم داد. بگو ببينم حالا گردنت گرم شد؟

توپقان مي‌گويد بعله و كمي‌ديگر به  سرعت گام هايش اضافه مي‌كند. ساعتي ديگر راه مي‌روند.

گرگ فاصله خود با آنها را كمتر كرده است و زود زود زوزه مي‌كشد. از دور ساختمانهاي بلند شهر ديده مي‌شود. توپقان از اسب و خان عقب‌‌تر مانده است. پاليرخان يادش مي‌آيد زماني توپقان گفته بود پاهايش سرد شده‌اند. از او مي‌پرسد. اما توپقان جواب نمي‌دهد. پاليرخان به عقب نگاه مي‌كند و مي‌بيند توپقان روي برف افتاده  مچاله شده و دارد به آرامي‌ يخ مي‌زند. با صداي بلند به او مي‌گويد:

- هي توپقان، به شهر كه برسيم كفش و جورابي تازه خواهم خريد و اينها را كه دارم به تو خواهم داد. بگو ببينم حالا پاهايت  گرم شده‌اند؟

توپقان با ضعيف‌‌ترين صدا مي‌گويد بعله و روي زمين ولو مي‌شود. گرگ به او نزديك و نزديك‌تر شده است و دارد چيزي  را از هوا بو مي‌كشد. پاليرخان يادش مي‌آيد او هم گرسنه است. مي‌گويد :

- هي توپقان اگر كمي ديگر تاب آورده بودي مي توانستي با من غذا بخوري .

مي‌گويد  شلاق نارنجي اش  را بر سر اسب مي‌كوبد و هي كنان دور مي‌شود.

پيرمرد صورتش را ميان كف دو دستش پنهان كرده  هق مي‌زند. بطري خالي از دستش افتاده و شكسته است. با صداي لرزان مي‌گويد:

- توپقان برادر من بود ، برادر من . 

كمي بعد آرامتر شده اما صورتش خيس است و در آفتاب مي درخشد . دختري كه قبلا بطري خوشرنگ را آورده بود دوباره پيدايش مي‌شود. در چهره‌اش يك شادي مرموز موج مي زند . روسري آبي سر كرده كه خطوطي زرد به طرف گردن لختش سرازير شده شيطنتي مبهمي را به پايين مي ريزد . با لحن كشداري به پيرمرد مي‌گويد:

- هي تومپال، با دوستان تصميم گرفته‌ايم امشب در همه خيابانهاي شهر بگوزيم و گند مي‌زنيم ‌به آن. تو هم مي‌آيي با ما باشي ؟

تومپال آه خشمناكي مي‌كشد و در حالي‌كه چالاك از زمين برمي‌خيزد  مي‌گويد:

- حتما. حتما مي‌آيم.

باز هم به گريه كردن خود  ادامه مي‌دهد و من دور مي‌شوم.

 

خورشيد يك عصر را آغوش گرفته ام

نویسنده : مظاهرشهامت

نام رمان : ... آدمیان که در ...

تعداد صفحه : 123

انتشارات : فرهنگ ایلیا

چاپ سال 1386

تیراژ : 1100

قیمت : 15000 ریال

 

     ... عصر بود ، تا برسم كوه و بروم ته غار و خيالاتي مرا دوره كنند و من چيزهايي را    كه نميدانستم     چقدر مي توانند باشد ، بنويسم در فرصت اندك اين عصر كه زود مي رفت به تاريكي شب ، امكان پذير نبود. اما كوه با آوازي مقاومت ناپذيرش مرا مي خواند . چنان  كه چاره اي جز رفتنم در خود نمي يافتم. با عجله تاكسي گرفتم و از او خواستم مرا به نزديكترين خيابان به كوه ، برساند.

راننده بي معطلي جواد داد :

  « مي دانم كجا مي رويد . من از ساعت ها پيش منتظر شما بودم ، آقاي بورخس »

 گفت و چشم هاي آبي اش را در آينه جلوي ماشين به مردي بنام بورخس دوخت كه در صندلي عقب  از حرف او تا حد مرگ متعجب شده بود. بورخس توي آينه كه صدايش از حلقوم من بر مي خاست با  لبخند مرموز مي پرسيد :

     « نمي فهمم آقا ، مي خواهيد چه بگوييد ؟»

    راننده جواب داد :

     « چشم هاي نرگس  ، آقا آنقدر گويا هستند كه امكان كتمانش ديگر نيست. »

      - « با اين همه عزيزم آدمي كه تنها دو چشم گیرم از فلان نوع كه نيست »

-                                :« كاملاً راست مي فرماييد اما قضيه يك بورخس در عصري خاصي كه به طرف كوه مي رود فرق مي كند. او در اين لحظه بورخسي است كه بيرون از خود زندگي مي كند. بيرون از آن اراده اي كه هميشه ما را از ديگران پنهان مي كند.»

 -                                -:« چگونه باور كنم ؟»

 -                                :« روزي باور مي كني ، روزي كه براي باور كردن يك چيز ، همه چيز دليل مي شود. باور كردن اين است كه بسيار سخت است ، دليل شدن همه چيز »

بورخس توي آينه خاموش مي شود. راننده با‌ آهنگ آرامي  سوت مي زند و به سرعت مي راند. دقايقي ديگر، من در پاي كوه از ماشين پياده مي شوم و ذرات طلائي عصر در آغوشم مي گيرد. راننده دور مي زند . سرش را از شيشه بيرون مي آورد :

  « آقاي بورخس اگر روزي شهامت را ديدي به او بگو ، پيرزني كه در يك پارك دور ، روي دورترين نيمكت ، درميان مي نشيند الان مي تواند يك مادر بزرگ ديوانه حساب شود ، اما زماني مرا به ديدن غروب در دهان ماهيان مي برد. ضمناً ، بلد بود به خاطر لرزش سيم هاي يك گيتار قديمي ، ديوانه وار برقصد وبگويد : « آه خداي من ،گفتن زندگي زيباست ، دزديدن زيبايي زندگي است »  اگر او هنوز روي آن نيمكت نشسته ، بگوييد اگر فردا آمدي از پله هاي بسيار ، من در قاب يك 

           پنجره ، خورشيد يك عصر را آغوش گرفته ام. مي تواني به سوي آن پرواز كني »

                    گفت و به سرعت راه افتاد و دور شد. من ماندم و سئوال هاي بسيار بي جواب .

                          او كي بود ؟ تو را از كجا مي شناخت ؟ داستانت را ؟ آن پيرزن و ؟

 

بورخس البته به ايران آمده بود

 

نقد کامل سعدی گل بیانی بر مجموعه شعر ، 

از کنج چندم دایره ، را در اینجا بخوانید

 

نظر اسداله امرایی نسبت به خبر انتشار رمان ... آدمیان که در ... و نویسنده آن در صفحه آخر روزنامه اعتماد ، شماره ۷ تیر .

آقای امرایی متشکرم    

 

مظاهر شهامت از نويسندگاني است که سر خود گرفته و آرام آرام کارهايش را مي نويسد و عرضه مي کند. از هيچ رسانه هاي هم غافل نيست. اينترنت و نشريات و جلسات ادبي هر کدام دريچه يي است که شهامت از آن لبريز مي شود. کتاب «... آدميان که در...» از نوشته هاي مظاهر شهامت رمان کم حجمي است که براي به سرانجام رساندنش خورخه لوييس بورخس را که از آرژانتين به فرانسه رفته بود و نصف عالم را زير پا گذاشته بود و به ادبيات ما هم نظري داشته به اردبيل بکشاند. مدت ها بود که انتظار آمدن اين کتاب را داشت تا برگ هاي کاغذي اش را به علاقه مندان عرضه کند. بورخس البته به ايران آمده بود در نوشته هاي خيال انگيزش اما اين بار به دعوت مظاهر شهامت به اردبيل آمده تا در شهر مدفون در برف در دامنه سبلان سرفراز با نويسنده يي ديدار کند که شايد خود شهامت باشد از نوع مظاهر.

رمان « ... آدمیان که در ... » منتشر شد  

رمان 123 صفحه ایی « ... آدمیان که در ... » نوشته مظاهرشهامت بوسیله

 

نشر فرهنگ ایلیا منتشر شد . علاقمندان می توانند برای تهیه آن ، با

 

شماره تلفن 01313224705 نشر ایلیا

 

یا با شماره 09144521345 با نویسنده تماس بگیرند .