در سنگلاخ ساعت افتاده است دندانه های عصر

و دندان های زرد دارد او

که به الکل شلیک می کند

با این همه اما

من هم به اندازه تو

خم می کنم چشم هایم را به پهلوی هوا

و خمیازه می کشم در راستای عمق دره

و آتش هنوز میان روح منزوی خود خاموش است

 

دهانم مشکوک است

به دهانت مشکوکم

و راهپیمایی سکوت عقرب ها

جایی از رگ هایمان را نمی گزد ! 

...

 

گوری شکافته دارد در کنار

با چند تکه استخوان شعر

و سایه ایی از سنگ دارد فراموشی

دیگر رفتن ندارد این جاده آبی

در عریانی تنت که بپیچانی

در حلقه های موازی دیده خواهی شد 

مسیری

که زیبایی اندام هایت را

به آسمانی تازه کوچ می دهد