پاسخی به چرایی وضعیت ادبیات معاصر فارسی

 

 

این متن به عنوان پاسخی به چرایی وضعیت ادبیات معاصر فارسی هم اکنون در سایت والس روی صفحه است . باز انتشار آن در اینجا برای دسترسی مخاطبان مستقیم وبلاگ در نظر گرفته شده است .

 

 

كمي دورتر بايستيم و فضاي ادبي معاصرمان را با دقت تماشا كنيم . آثار حداقل آن كيفيتي را ندارد كه در مقايسه با ترجمه آثاري كه از جهان مي خوانيم قابل انتظار باشد . يا حتي آن كيفيتي را كه در برهه اكنون تاريخ ادبياتمان انتظار مي‌رود .

رمان‌ها نمي‌توانند سير ساختاري و انسجام انديشه و حتي روايت  داستاني خود را تا آخر پيش ببرند . اغلب ، يك رمان كم قطر ده ها حادثه ، روايت ، تصوير ، جريان انديشه و ديدگاه را طرح مي كند ، بي آنكه مديريتي حتي حداقل ، آنها را با رشته پيدا و نامريي به همديگر مرتبط كند . هيچ رماني نتوانسته در حد كيفي بالاتري آن تازگي تامل را در خواننده – مخاطب به وجود بياورد . صرف روايت و بيان مستقيم و شتابزده مقداري حرف كه نبايد شاخصه تام رمان شمرده شود . عجيب گويي و غريب‌سازي اگر در نهايت به بي‌ساماني يافته‌ها و دريافته‌ها برسد ، حرفي از هر چيزي هم گفته باشد نشاني از وجود رمان نداده است . نمود و وانموده هاي بي‌دليل نبايد از مسئوليت پديدآوري رمان‌نويس بكاهد ، يا آن را سلب كند .  

داستان‌هاي كوتاه اگر نوراني هم بوده باشد يك نورافشاني بي‌ساماني است كه در دل تاريكي نا به ‌هنگام و غير منظم و منتظم درخشيده ، نه تنها خاطره ايي ماندگاراز يك درخشندگي را به بوجود نمي‌آورد ، بلكه حتي تصوير منسجم و عميق تاريكي را هم خدشه‌دار كرده ، به زيباشناسي تاريكي لطمه جدي وارد مي كند .

سوژه‌هاي انتخابي درعين‌حال كه به شدت و در حد افراطي شخصي و نادر است ، چنان انتزاعي بوده كه تا آخر غيرقابل دسترس باقي مي ماند . و اگر تلاش بيش از حدي را هم مصروف كني تا آن را دريابي ، درمي‌يابي كه در نهايت  متني بوده براي هدر دادن اوقاتي از تو كه به نام اوقات مطالعه ، ارزشمند محسوب مي‌شود .

زبان قادر به پوست‌اندازي نبوده و نتوانسته از عادات سنتي خود كه همان رسالت انتقال مستقيم مفاهيم در شكل پيام و به طور سريع و مقيد به اجرايي بودن در بسته‌هاي محدود معنايي است ، دور بشود . و اگر گاهي و بندرت براي اين رهايي تلاشي مي‌كند ، نه تنها موفق نمي شود بلكه حتي سامانه حداقل خود را هم به هم زده ، به هذيان‌گويي در انديشه داستاني خود مي‌پردازد .

تكنيك‌ها اگر سابقه‌دار هستند نمي توانند به سبقه خود وفادار بمانند و اگر ابداعي‌اند قادر به تحليل خود در ذهن خواننده نيستند . بنابراين به شكل عقده‌هاي برجسته ، در متن تكرار شده ، در نهايت به بغض او تبديل مي شود . و به اين ترتيب سامانه رواني او را هم در خطر مي اندازد ، كه خواه ناخواه اراده داستان خواني را هم متزلزل مي كند .

وضعيت شعر از اين هم عجيب‌تر است . اكثر آنها قادر نيست كمترين تفاوت‌ها را با ديگري به اثبات برساند . حرف هاي همشكل ، تصويرهاي مشابه‌ و دم دستي ، تفاهم‌گريزي منظوري غيرعملي شده ، آشفتگي زبان ، زبانسازي تصادفي و دور از برنامه و برنامه‌ريزي ، ارائه متوني كه با هيچ تعريف و تحليل شعري قادر به ورود در حيطه آن نيست ، دوري از زبان‌آوري زبان به نام شخصي‌سازي و ايمان آوردن به تنهايي شاعر و مطابقت پيدا كردن با وصف فاجعه مدرنيسم كه فردگرايي غم‌انگيز را مستولي جمعيت انساني كرده است .  و ...

با اين همه شعر معاصر به شدت مغرور است . ( مقايسه كنيد با آن فروتني كه از آن انتظار مي رود ) . اگر چه كمترين تفاوت ها را در كيفيت خود ارائه مي‌دهد ، رفتارهاي يكسان و سهل‌الوصولي به نمايش مي گذارد ، قادر به ايجاد خدشه‌هاي جدي در باورهاي پيراموني و حتي درباره خود نيست ، در نمايش ماهيت فعلي اش عاجز است ، نمي تواند دخالت‌ جدي در چيدمان اجزاء اطراف خود داشته باشد . و ... اما گمان مي برد كه شب و روز در كار اختراع و ابداع است . ما با جماعت شاعران روبرو نيستيم ، بلكه با خيلي از مخترعين گردن‌افراشته‌ايي رودرو هستيم كه تحمل كمترين اعتراض را ندارند . با اين صاحبان جهان يكي به دو نكنيد كه مجروحان ابدي خواهيد بود .

براي اينكه تصوري از اختراعات شاعران داشته باشيم كافي است رجوع كنيم به انواع مانيفيست‌هايي كه از نيمه دوم دهه شصت تاكنون كوتاه و بلند و رنگارنگ و اغلب به شكل يكنفره صادر شده است : شعر حركت ، ترانك ، انواع پست‌مدرن ، گرافيكي ها، ديجيتال ، فرانو ، شعرداستان‌ها ، سينمايي ، ( تلويزيوني ؟ ) و ده‌ها عنوان ديگر كه هر كدام تحليل و توجيه‌هاي عجيب خود را ارائه داده‌اند كه من و شما حالا‌حالاها بايد تلاش كنيم بلكه بتوانيم  آنها را بفهميم . سئوال نكنيد و اعتراضي هم نباشد . چون حملات و اتهامات فله‌ايي از قبل آماده است تا بر سرتان آوار شود . بهتر است با بي‌سوادي خود تاييد كنيد تحليل و شناخت شعر جامه‌ايي نيست بر قامت شما دوخته شده باشد . تعلق شعر نه براي شما ، بلكه تنها و تنها ازآن سراينده‌اش است كه در عين‌حال  منتقد وصف كننده و توجيه‌كننده ستايشگرمطلق شعرش است .

اما بيان اين حرف‌ها بيان موجوديت ضعف است . تاييد وضعيت گرفتاري و موقعيتي كه تاب‌اوري اش سخت است و در ادامه ناممكن . اعتراف به شنيدن دشنام شرايط ، شايد معرفي كامل چنيين تلخيي بوده باشد . اما چنين اعترافي البته كه به احساس شرمساري منتهي خواهد شد كه توان مضاعف تحمل را خواهد طلبيد و خيزشي براي دگرديسي كه شرح آن در ادامه خواهد آمد . بايد قبول كنيم كه به اين وضعيت گاه حتي فاجعه بار، دچار هستيم . به بار معنايي « دچار بودن » تاكيد مي‌كنم . به اين دليل كه گوياي واضح و رساي نامطلوبي تلخي است .

بالاخره مجبور مي‌شويم « چرا ؟ » را بشنويم . ازاين انتها گريزي نداريم . چون ، پرسش نمي تواند تا ابد بي پاسخ بماند و تا زماني كه به پاسخ نرسد  شنوندگان خود  را رنج داده اذهان آنها را در مشقت و ناآرامي نگه خواهد داشت .

چرا ادبيات ما چنين سرنوشتي را پيدا كرده است ؟ چرا به جاي داشتن قدرت خلاقه ، نيروي حرافي گاه حتي رياكارانه را پيشه كرده است ؟ چرا نمي‌تواند رفتاري جامع و همه‌گير با هستي خود و هستي اطرافش داشته باشد ؟ چرا از روح گفتگو و گفت و گو به دور مانده است ؟ و ده‌ها چراي ديگر كه اگر بي پاسخ بمانند در بر همين پاشنه خواهد چرخيد كه مي‌چرخد .

در ادامه تلاش خود براي پاسخ دادن به اين همه مجبور مي‌شوم آنها را به دو جنبه موازي اما مرتبط تقسيم كنم :

الف – دلايل تاريخي – اجتماعي  منبعث از نوعي فرهنگ انديشه‌ايي مسلط كه بخواهيم يا نه اجبارهاي خود را تا مدتي پيش خواهد برد و تا حذف تاثيرات خود ،تحت تاثير عوامل مقابله‌گر وسيع و اجتماعي ، فعاليت ها و دخالت هاي فردي را سترون كرده ، يا لااقل كم‌تاثير خواهد كرد .

ب – كم‌كاري يا بدكاري افراد مرتبط ، كه امكان دخالت دادن اراده آنها وجود داشته است ، اما آنها از اين اقدام دوري كرده‌اند . يعني موقعيت‌هايي بوده و هست كه شرايطي را به وجود آورده يا به همراه دارد كه فرد مي تواند با دخالت دادن اراده خود ، وضعيتي را تغيير داده يا وضعيتي ديگر و مطلوبي را ممكن سازد . اما دلايل و قراين نشان مي دهد او يا به دليل عدم درك موقعيت يا به علت اغراض مختلف از آن سرباز زده است . 

تقرب جهان مدرن به فرهنگ  فئودالي و ملوك الطوايفي ما به شكل تسلط استعماري و نفوذ استثماري ، درست يا نادرست ، ما را در موضع تقابل و رويارويي با آن قرار داد . به عبارت ديگر مدرنيسم نه به عنوان يك شيوه تفكر ، كه به مثابه مجموعه شيوه‌ايي براي دشمني با ما تصوير گرديد . كه لازم آمده بود با ابزار انديشه‌ايي كه در دسترسمان هست با آن مبارزه كنيم . حالا تصور كنيد در حاليكه مدرنيسم مثل كرگدن پيش مي‌آمده با اسلحه كمان و تيرهاي كندي كه در اختيار داشتيم چه مي توانستيم بكنيم ؟

بياييد به ياد بياوريم كه با مفاهيم و عناصر اوليه مدرنيسم در طول دويست سال تاكنون ، چه كرده و در سرانجام ، كدام گفتگو با آن را در پيش گرفته‌ايم .

هنوز هم از مفهوم قانون و قانو‌نگرايي همان استنباط ناقص قديمي را داريم بي‌آنكه خود را موظف به رعايتش بدانيم .  ازمفهوم فرهنگ دموكراسي با وجوديكه در طول چنين زماني براي تحقق آن جانفشاني‌ها كرده و كشته‌ها داده‌ايم  هنوز درك مبهم و تيره‌ايي داريم . شهر و شهروندي و حقوق فردي با زهم يك خواسته نه زياد ضروري است و حالا حالاها قصد ندارد به نياز اساسي ما تبديل شود . در حاليكه تفنگ ، تازيانه و چوبدستي به دست گرفته‌ايم‌ ، دم از حق آزادي مي زنيم و درشتخو و تندگو ديگران را مجبور مي‌كنيم آن را بپذيرند . بعد از دو قرن سرايش سرود عدالت ، بازهم آن شعار اوليه « نان ، مسكن ، آزادي » يا « كار ، مسكن ، آزادي » را سر مي‌دهيم . باز هم نمي‌دانيم كدام معيارها نشان ضد امپرياليستي و كدام نشان خلقي بودن دولت هاست . مگر يادمان رفته كه حكومت‌هايمان گاهي ماهيتي همه‌گونه داشته‌اند . ضدخلق اما ضد امپرياليست .خلقي اما ضد سرمايه‌داري . نوكر امپرياليسم اما دموكرات . دموكرات اما داراي ظرفيت ديكتاتوري پرولتاريايي . خرده‌بورژوازي در حال دگرديسي به كارگري . دهقاني در حال تبديل به فراامپرياليستي . و الي آخر .

ديدگاهي كه از چنين منظري از هستي و اجزاء آن  حاصل شده باشد چگونه مي تواند ضرورت‌هاي دياليكتيكي جهان و جامعه‌اش را بفهمد ؟ با چه توان و روشي مي تواند تبدلات ارگانيكي فرد و گروه هاي اجتماعي‌اش را تحليل كرده ، آن را روايت كند ؟ اگر به فرض محال همين حالا ، حكومت وقت اعلام آمادگي كند كه خواسته‌هاي ما را گوش خواهد داد و حاضر است آنها را عملي كند  انصافا به شكل صريح و ممكن چه داريم از آن بخواهيم ؟ سطح خواسته‌هاي ما با امكان فراهم كردن آنها چگونه خواهد بود ؟ سرنوشت آن بخش عظيمي از اصلاحاتي كه به عهده مردم و پرچمداران فكري آنها نهاده شده ، چه خواهد شد؟ آيا درك درستي از آن داريم ؟ يا قابليت تجربه شده انجامش را نشان داده ، يا حفظ كرده‌ايم ؟

اغلب پاسخ‌ها به اين پرسش‌ها و ده‌ها پرسش ديگر ، مشابه و موازي منفي است . و اين نشان از وجود بحراني عميق وعمومي در اذهان ما دارد . بحران در شيوه نگرش و انديشيدن . در اين صورت چگونه مي توان انتظار داشت با وجود خرابي وسيع در توان دريافت‌ها و ادراك ، مثلا شعر يا داستان يا هر مقوله از اين دست‌مان  پيشرفته بوده و ادعاي جهاني بودن را داشته باشد ؟ سطحي از آنها كه شايستگي دگرگونگي بازتابشگر داشته باشد .

برخورداري از انديشه جزمي و نگاه دگم‌گرايانه ، در مرحله اجرايي كردن ادراك خود ، دچار مشكلات خاصش خواهد شد . يا بر يافته‌هاي خود به شكل لجاجت آميز پافشاري كرده ، بالاخره به دليل ناممكن بودن خواسته‌هايش ، در نهايت به انتحار و از بين بردن هستي اش خواهد رسيد ، يا تسليم شده در صف آني قرار خواهد گرفت كه با آن ستيز مي كرده است .

راه سوم و شايعي هم وجود دارد . انداختن تقصير بر گردن ديگراني كه به مسئله ربط دارند يا نه . در چنين موقيعيتي ، جزم‌انديشان ما با يك روحيه افسرده و در عين حال مغرور، زمين و زمان را متهم كرده و هر كس و نيرويي را عامل بدبختي خود و جامعه‌اش مي دانند .

اين البته همه اتفاق نيست . با مرور زمان و طولاني شدن امر عدم اتفاق خواسته‌ها ، آنها رفته‌رفته از برج‌هاي بلند آرمان‌هايشان ، به شكلي ديگر پايين آمده و اين بار هم با همان شيوه انديشيدنشان ، به ستايش پنهان و آشكار آن دلايل و عواملي مي‌پردازند كه تا ديروز از آنها به عنوان عوامل فلاكت ياد مي كردند . يعني رسيدن از لعن به ستايش و تغيير موضع تا معكوس كامل و تام .

پيداست كه در چنين وضع بحراني و آشفته ، نيروهاي حاكم هم به راحتي و كاملا به شكل طبيعي و منطبق با منطق خاص خود ، مقاصد و نيات خود را پيش برده و برنامه‌ريزي دوباره نسبت به آن خواهند داشت . به عبارت ديگر تغيير روش حكومت‌ها وابسته است به كميت و كيفيت اعتراض هايي كه از سوي حكومت‌شوندگان صادر مي‌شود .

در صورتيكه جبهه اعتراض ، آشفته يا همراه با مغالطه باشد ، كار حكومت به مراتب آسان و راحت خواهد بود . انتظار از آن ، براي تغيير مواضعش در راستاي از دست دادن منافع خود ، البته كه حاصل ذهنيتي خواهد بود كه با حماقت همسويي پيدا كرده است.

اما پاسخ دوم :

مناسبات و روابط اجتماعي ، داراي هر نوع و شكلي كه  بوده باشند و تا هر حدي كه محدوديت و اجبار را به فرد و گروه‌هاي اجتماعي تحميل كرده و براي از ميان رفتن آن تحديدها طي جريان‌هاي امور و تاثير دلايل و عوامل ديالكتيكي لازم بوده باشد ، در عين حال اگر چه در حجمي محدود ، اما در يك حيطه و گستره مشخص ، آزادي عمل و رفتارهايي را  براي هر فرد و گروه‌هاي كوچك خود فراهم مي‌آورد كه تقريبا خارج از محل اعمال كنترل حاكمان و قدرت استيلاي مناسبات ثابت ، باقي مي ماند . به عبارت ديگر اين افراد يا گروه‌ها مي توانند با اتكاء به نبوغ و استعداد اكتسابي خود ، شرايط حاكم را تحليل كرده با اتخاذ تصميماتي و رفتار در راستاي تحقق آنها ، باعث تغيير موقعيت و تسريع در رسيدن به آماج مطلوب شوند .

اما شواهد نشان مي‌دهد كه رفتار ما در اين حوزه هم داراي اختلالات جدي است . افراد يا گروه‌هاي مورد نظر ، يا توان درك قوه‌هاي خود را نداشته‌اند و از شناخت موقعيت ها و اتخاذ تاكتيك‌هاي اصولي عاجز بوده اند ، يا براي به دست آوردن و حفظ منافع اندك ، با سكوت يا رفتارهاي نامتناسب ، حكميت حاكميت را پذيرفته و آن را استوار كرده‌اند . مثال ها در حوزه ادبيات فراوان است :

افراد و گروه‌هايي وجود دارند كه با حذف يا برداشت غلط از كيفيت زيباشناسانه آثار ادبي ، آن را دچار آن تشتتي مي كنند كه باز تعريف اجزاء آن منجر به دوري از تغيير يا بي‌تاثيري آن مي‌شود . به عبارت ديگر بر اساس نظر آنها بود و نبود آن داراي تاثيري يكسان است و در نتيجه توليد انبوه و اشاعه وسيع آن به صورت آسان و سهل‌الوصول ، ممكن است .

كساني ادبيات را چيزي مي‌دانند كه وجودش ربطي به روحيه افراد نداشته و جاي آن در كلكسيوني است كه لازم نيست تماشاگري داشته باشد . يعني چيزي وجود دارد كه هيچ اعترافي به وجود خود را برنمي تابد . به معني وجود نداشتني كه موجوديتش نقلي از نابوده است .

عده‌ايي براي حفظ كيش شخصيتي خود ، آگاهانه مرزبندي‌هاي انواع ادبي را مخدوش كرده باعث توليد ذائقه‌هاي خاصي از نوشتار و خوانش شده و به اين ترتيب ، ابهام تئوريك  را حاكم مي‌سازند .

محافل پديد آمده يا پديد آورده شده ، به جاي همه‌گيري براي گنجايش فعالين ادبي ، با حذف و دورسازي ، سليقه‌ايي شده در نتيجه موجبات تعطيلي شوق و استعدادها گشته و تحليل نهايي آن را فراهم مي‌سازند .

شبكه‌هاي توليد و توزيع فراگير نشده ، نوعي خاصي از ادبيات و افرادي مشخص از آن را مطرح كرده ، سعي در فراموش كردن و فراموش شدن بقيه دارند .

و ...

در همه اين موارد و موارد مشابه گفته نشده ، افراد و گروه‌هايي دخيل هستند كه يا اراده خود را دخيل امر كرده آن را از راستاي مطلوب منحرف كرده‌اند ، يا اراده خود را مي توانسته‌اند دخيل كرده و تاثيرات مفيدي را باعث شوند ، اما به هر دليل اين كار را نكرده‌اند . در نتيجه تعييراتي را هم كه مي‌توانسته از اين ناحيه صادر شده و  خيزشي را در برابر قوانين و قواعد منجمد به وجود آورد ، خود به خود به تعطيلي كشانده است .

حاصل اين سخن اين است كه ما درك درستي از امكان به كارگيري اختيار و آزادي موجود را نداشته و از راده خود هم استفاده نكرده ايم . ( تنبلي و سهل‌انگاري‌ها را هم شما اضافه كنيد .

بنابراين در چنين شرايط كلي ، نمي توان انتظار داشت كه آثاري با تعدد قابل تاكيد ، به وجود بيايد كه سطح كيفي آن قابليت قياس با آثار جهاني را داشته باشد .

چنين آثاري زماني مي تواند وجود پيدا كند كه تغييراتي وسيع در نحوه انديشه و رفتارهاي  فردي و جمعي حاصل بشود . اين سخن البته به اين معني نيست كه ما نيازمند طي يك جريان طولاني زمان هستيم ( هر چند چنين اتفاقي براي حصول يك فرهنگ عمومي و وسيع ضرورت دارد ) . بلكه اگر اين حقيقت دارد كه اتفاق ادبيات ، از آن زيست ناب فرديت است كه به مرحله خاصي از بينش و احساس رسيده كه مي تواند خود را از ديگري و ديگران ممتاز كند ، در آن صورت او بايد به دگرديسي لازم دست پيدا كند . لازمه آن البته تلاش وافري را مي خواهد كه در چارچوبه انديشه توده‌ايي ممكن نخواهد بود و هميت عظيمي را لازم دارد . شايد منظور همان ضرورت اهتمام در احساس ساختارشكني در شيوه ادراك و تفكر ما بوده باشد .

عملي كه بي‌تعارف ، داهيانه است .

 

 

                

سانسور و نسبت آن با ما

 

اين متن هم‌اكنون روي سايت والس قرار دارد .

چاپ دوباره آن در اينجا براي مخاطبان مستقيم وبلاگ صورت گرفته است .

 

 

سانسور و نسبت آن با ما

 

دقت در روانشناسي فرهنگي ما نشان‌دهنده واقعيتي عجيب اما عادي شده‌ايي است . به اين معني كه تكرار و قدمت آن ، عجيب بودن خود را بلعيده ، در شكل و هيبت طبيعي بودن ، جلوه‌گر مانده است . اما به هرحال چنين دگرديسي چون اصيل و متكي بر آگاهي و شناخت تجربه شده  نبوده و بيشتر حاصل ترس از قدرت يا قدرت‌ها براي حفظ منافع با واكنش هاي رفتاري آني و تصادفي است  ، گاه بي‌گاه و در خلوت افراد ، قبول آن به معني رياكاري هم تلقي شده و در برخورد با حضور معناي شرافت ، باعث بروز اعترافات و اعتراضات نيز مي‌شود  و خواهد شد . هر چند ممكن است چنين واكنشي گسترده نبوده باشد ، اما در هر حال نشانه عصيان‌هاي فردي و حس شرمي است كه مي‌تواند در تداوم خود موثر واقع شود .

چيست آن واقعيت عجيب و قديمي ؟

چيست آنچه كه با وجود ظاهرا طبيعي بودن حس شرمساري ما را برمي‌انگيزد ؟ يا در حدي كه شايسته است برنمي‌انگيزد ؟

و چيست آنچه كه فكر مي‌كنيم شرافت ما را به خطر مي اندازد و ماندگاري سامانه اخلاقي مان را متزلزل مي‌كند ؟

چگونگي چيدمان نسبت‌هاي اجتماعي – سياسي و كيفيت آن در ميان هر ملتي ، در عين حالي كه وظايف مشخص و تعريف‌شده‌ايي را در قالب قوانين مدون و مجموعه دستور‌العمل‌هاي مشخص براي افراد خود تعيين مي كند ، بنا به ثبات يا تزلزل خود يا به عبارت ديگر،  پايداري يا ناپايداري‌اش در شعائر ، خواستار يا نيازمند رفتارهاي اصوليي از سوي افراد است كه قبلا تعريف نشده بوده يا به مرور زمان و به دليل بروز اختلالها در روند مناسبات و تخطي‌هاي آن ، قابل انتظار است . چنين رفتارهايي اگر چه در ظاهر مدون نيست و به شكل بسته‌هاي شناخته‌شده عرضه نمي‌شود ، اما در واقع در ميان افراد به شكل گفتگوي عام و گسترده نمايان شده و دم به دم در انواعي از اشكال بيان ، خودنمايي مي كند . به اين ترتيب بهانه پنهان بودن و در پنهان ماندن را از خود سلب كرده و افراد را از بي‌خبر بودن برحذر مي‌دارد .

پس هر فردي متوجه است كه در چنين شرايطي به تنهايي يا همراه ديگران چه بايد بكند . و مشكل اصلي درست از همين مرحله آغاز مي شود . و آن اينكه مرحله برزخي شروع مي‌شود . به اين ترتيب كه يا فرد با علم و آگاهي به وظايف فردي و گروهي خود ، آن را به ترتيبي بايسته انجام مي‌دهد يا ازعمل به آن سرباز مي‌زند . در صورت اول بازتاب  و نتيجه عملش در طي تاثيراتي كه به جا مي‌گذارد ، باعث تحول و تغييرات عمده و اساسي در مناسبات اجتماعي مي‌شود . چون در واقع به سئوالات اساسي و ضروريي پاسخ داده شده است كه تحول خواهي و ساختارشكني را نشانگر مي‌كند  . اما در صورت دوم ، نه تنها پرسش ها همچنان بي‌پاسخ مانده و لحظه به لحظه بر تعداد آن افزوده مي شود ، بلكه در نتيجه عدم برآورده شدن نيازهاي فرد و اجتماع ، اندوخته‌هاي فكري آن خدشه‌دار شده و انرژي هاي متبلورش نيز، به هدر مي رود . حاصل آن خواهد بود كه قدرت يا قدرت هاي حاكم ، همچنان به عملكرد غلط خود ادامه مي‌دهند و قدرت هاي جديد و موازي هم به وجود آمده و موثر مي‌شوند . بدترين نتيجه هم ، بروز اختلال در خلاقيت اجتماعي است . يعني در اين صورت فرد و جامعه قادر به ايجاد رخدادهاي تازه و لازم نيست . چرا كه روح نوخواهي‌اش تعطيل و قدرت تخيلش مجروح شده است .

روانشناسي تاريخيي فرهنگ ما نشان مي‌دهد آنچه را كه بايد در قبال قدرت و قدرت ها با نسبت مخالفت و انتقاد رفتار و عمل كنيم انجام نداده بلكه ، از ديگري و ديگران ( افراد ديگر يا خود قدرت ) انتظار انجامش را داريم . اين شايد همان فرهنگ عافيت‌طلبي بوده باشد كه بين افراد مناطق موسوم به جهان سوم مرسوم شده است . يعني وحشت از دست دادن موقعيت ، نام ، و دارايي‌هايي كه اندك بوده و به زحمت به دست آمده است . غافل از اينكه چنين روند رفتاري ، توهمي بي ريشه‌ايي است كه منجر به تمديد شرايط موجود شده و همواره خطر عدول و عقب‌نشيني از موضع قبلي راهم به همراه  دارد و ممكن است در آينده ، به وخامت بيشتر محيط و انديشه بينجامد . چرا كه عملكردي اينگونه ، به لحاظ تبليغاتي ، تامين نوعي اعلام رضايت اعضاء ذينفع از طرف قدرت است . يعني قدرت مي تواند سكوت بغض‌آلود و نارضايتي خاموش را با صورت رضايتمندي  و تقبل ، جلوه‌گر كرده و از اين موقعيت براي پافشاري به مواضع و عملكردش استفاده كند .

مشخص است برخلاف كشورهاي پيشرفته كه در آنها خواست اجتماعي ، تعريف‌هاي روشني داشته و مكانيسم‌هاي عمده و غيرقابل تخطي اجرايي‌اش را دارد و خواست‌هاي جديد ، از مجاري مخصوص ، اعلام و قابل بررسي شمرده مي‌شود ، در كشورهاي توسعه نيافته به دليل كيفيت غير دموكراتيك ساختار سياسي‌اش ، خواست‌ها با صرف اعلام و جلب نظر قدرت‌ها از طريق آگهي رسانه‌ايي و ارگان‌هاي رسمي ، قابل تحقق نيستند . براي رسيدن به آنها پيگيري عملي و پافشاري براي تبيين و تحقق آن ، لازم و ضروري است . يعني در اينجا  نمي‌توان از آب رد شد اما خيس نشد.

روشن است اگر ما چيزي را مي خواهيم  ، بايد براي به دست آوردن آن تلاش كرده و در صورت لزوم هزينه‌هاي لازم پذيرا شده  و زحمت و مضايق‌اش را تحمل كنيم . يا بتوانيم يكباره از طرح و طلب آن ، دست بكشيم . عير از اين اگر باشد ، نق زدن بيهوده است و يا ستم كردن به ديگراني كه مي خواهيم به جاي ما ، هرينه خواست‌هاي ما را متحمل شوند . روشني اين قضيه ، براي تك تك ما مشخص است و چنين تشخيصي البته كه متكي به آگاهي و تجارب غني تاريخي ماست .  چون تاريخ نشانه‌ها و بسته‌هاي اطلاعاتي مشابه زيادي را در اختيار ما قرار داده است . اما كتمان آن ، البته كه هنوز از حس شرمساري‌مان دور مانده است .

مقوله سانسور و تحديد آزادي هاي فردي و اجتماعي را هم بايد از اين منظر بررسي كرد .

سانسور نسبتي از قدرت حاكم است كه به صورت منطقي ( منطق تاكيد بر منافع حاكميت ) ،  در راستاي برآورده كردن منافع فرهنگي و نهايتا مادي آن ، موثر واقع شده و براساس تحليل نتايج ممكن‌اش ، به تحكيم و پايداري آن ياري مي‌رساند .

اشتباه نكنيم . تفكري اينگونه ممكن است از ديدگاه ما منجر به نتايج اعلام شده يا مطلوب پنهان مانده ، نشود . يعني فكر كنيم كه قدرت در شناخت عملكرد سانسور ، دچار اشتباه مي‌شود و ما بايد آن را در جهت اصلاح و تفهيم گوشزد كنيم  . اما انديشه قدرت و تفكر قدرتي ، ساز و كارها و ابزار و عناصر فكري خودش را دارد و ممكن نيست در چنين شرايطي از نحوه و روش هاي فكري ما تبعيت كند . چنين انتظاري اساسا اشتباه است . چون  ما و حاكميت  ،  ممكن است علايق و خواست‌هاي متفاوت و گاهي حتي متضادي را با هم  داشته باشيم  و در كل از نظام كيفيت فكري  متفاوتي برخورداريم .

بنا بر اين ، حداقل در اين مورد از امكان گفتگو با آن به دور هستيم . اين طرز فكر كه دولت ها بايد سانسور را تعطيل كنند ، در واقع نه يك انتظار يا توقع است ، كه در آن ، تلقيي تفهيم يك خواست به قدرت مطرح باشد ، بلكه اعلام  خواستي به آن است كه مي‌بايد عليرغم اراده‌اش به آن تحميل شود .

به عبارت ديگر ، رفتار و اعمالي انتظار مي‌رود كه قدرت در نتيجه آن ، مجبور مي‌شود حيطه دخالت‌هايش را محدود كرده يا تعديل كند .

مفهوم سانسور و مضرات مهلك آن در انديشيدن ، هنوز آن طور كه بايد ، از سوي شاعران و نويسندگان و منتقدان ما در حوزه ادبيات و حتي از سوي جامعه‌شناسان و روانشناسان‌مان تبيين نشده است . هنوز آنها اعلام نكرده‌اند وجود آن چگونه مي‌تواند عمل انديشه آزاد را مختل كرده و جامعه انساني را دچار ياس و افسردگي كرده ، آن را از خلاقيت ، تحرك و پويايي و شادابي دور كند . ما از تاثيرات آن بي خبريم يا توهمي آشفته و خودفريبانه از آن داريم . و ديده و شنيده‌ايم حتي كساني پيدا شده‌اند كه فكر و بيان كرده‌اند سانسور ، در عين‌حال مي تواند شكوفايي خلاقيت و تحول ادبي و فكري را باعث شود . و براي رسيدن به آن شكوفايي مفروض ، برنامه‌ريزي‌هاي عملي هم داشته‌اند . و پنهان و آشكار از جامعه قلم خواسته‌اند طوري ننويسند كه منجر به لزوم اعمال سانسور شود . در غير اين صورت اثر را نشانه لجبازي قلم مي‌دانند .

به اين ترتيب وقتي ما درك روشني از مقوله سانسور نداريم ، چگونه مي توانيم جريان انتقاد و مبارزه با آن را ، به شكلي موثر و شايسته پيش ببريم .

انتقاد از سانسور و مبارزه با آن ، در عين حال تقابلي اجتماعي پيگيري را طلب مي كند . وقتي هر كدام ما انتظار داريم ، ديگري به جاي من ، با آن بستيزد ، چگونه مي توان اميدوار بود ، از سايه بد فرجامش رهايي پيدا كنيم .

نتيجه اين مقال اين است كه سانسور نتيجه مطالعه مفيد قدرت يا قدرت‌ها ، براي حفظ يا تحكيم موقعيت خود ، و تقابل با آن ، نيازمند آگاهي از اين مسئله و اقدام مداوم و جمعي است. مشاركت فكري و عملي جمعي را طلب مي‌كند و اين باور و احساس فراگير را كه سانسور تنها محدود  كننده نيست ، بلكه نابود كننده هم هست . اگر نتوانيم به چنين باوري و به چنان مرحله عملي و رفتاري برسيم ،اين در بر همين پاشنه خواهد چرخيد ، كه خواهد چرخيد .

 

مظاهرشهامت