وقتی می خوانی این شعرم را

صدای جیرجیرک ها را می شنوی

این یعنی

دور شده ام از آخرین خانه شهر

فرو شده ام در انبوه علف های هرز

ایستاده ام در سکوت و تاریکی شب

در صورتم می وزد نسیم

و به تو می اندیشم

مخصوصا به غروبگاهی که

قطره های باران

از جدار همه پوستت پایین می سرید آرام

و کشیده می شد رنگین کمان در نگاهت !

راستی

چرا به یاد ندارم

آن دندان نیشت

چند روز پیشتر از آن که بمیری لق شده بود

و آن دگمه قرمز پیراهنت

که با چند دانه انار

افتاد میان همین علف ها و گم شد ؟

 

وقتی دوباره بخوانی این شعرم را

بادی تند

تکان خواهد داد انگشتان دستهایم را

و فریاد روحم

این گونه خاموش نخواهد بود  .